هیچ وقت کسی را با همه ی وجودت دوست نداشته باش
یک تکه از خودت را نگهدار برای روزهایی که هیچ کس را به جز خودت نداری
هیچ وقت کسی را با همه ی وجودت دوست نداشته باش
یک تکه از خودت را نگهدار برای روزهایی که هیچ کس را به جز خودت نداری
دُختـَرے نیسـتـَم کـه هـَرزگـــے کـُنـَم!
زنـانگــے وَ مـُـحَـبـَتم را بـا هـَر مــردے تقسـیم نمـے کنم
عـشـقَم تنها خــاص ِ یکـــ نـفر اَســت
غـَرق ِ عـــــشــــــق خواهــم کرد آنکه خاص ِ من باشـد
طــورے کـه بـــے نیاز شـود از عـشق، ســیرابــ شـود از زندگـــے ...
تا جــان به در بـَرَم، آغوشـَم تنها سـَهم اوسـتــــ
روزهاى خاکسترى، کتمان دردى آشنا، اسرار حضورى نه
از جنس من، اینروزها اینها مرا به سوسوى خویش
مى کشانند
خوب من، گمان مى برم که دیگر صدایم به دیوار هم نرسد
کشتی هایم غرق نشده اند...
اما...
در هیچ بندری کسی در انتظار برگشتنم نیست
اشتباه اول من و تو یک نگاه بود
عشق ما از اولین نگاه اشتباه بود
گر چه باورت نمی شود ولی حقیقتی است
اینکه کلبه من از غم تو روبراه بود
می دویدم و میان کوچه جار می زدم
های های گریه بود و اشک و درد و آه بود
گاه گریه می شدیم و گاه خنده مثل شوق
این هم از تب همان نگاه گاه گاه بود
جنگ بر سر من و خدا و عشق بود و سیب
سیب بی گمان در این میانه بی گناه بود
هر کجای شب که مثل سایه پرسه می زدیم
ردی از عبور سرد آفتاب و ماه بود
آفتاب من تویی و ماه من بگو چرا
با حضور آفتاب ، روز من سیاه بود ؟
اهل شکوه نیستم وگرنه آنهمه غروب
بر غریبی من و تو بهترین گواه بود
هرچه می دوم به انتهای خود نمی رسم
مانده ام کجا ، کجای کار اشتباه بود
وقتى کودک بودم،میخواندم،عموزنجیرباف،زنجیرمنوبافتى؟
و از این سئوال غافل بودم مگر آنکه زنجیر مرا مى بافد از من است؟
که او را عمو مى خوانم؟
حالا هم همانطور مى گذرد، مگر آنکه مرا زندان غم مى سازد مى تواند عشق
باشد؟
عزیز آسمان و زمین ، اندیشه را اینروزها به قیمت پادرى ساده بر کنج دیوار بى در نیز نمى خرند
دیگر بار باید برخواست و از نو بود، اما چگونه؟
آنکه مى پندارى مونس لحظه هاى درد تو مى شود روزى درد تو مى شود هر روز،
ابتداى راه را چنان زیبامى رویم گویى این راه را خود ساخته ایم
اما دریغ که گذر زمان گذرى مى سازد که ناگزیر از پذیرش این بى همسفرى خواهى بود
خواستن داشتن قصه عشقى نازنین، جرم این است و درحبسى طولانیست این
ناباورى تلخ، این انتظار درد، این دورى لمسى از رویا
همین....
صدایش زدم، برگشت پرسیدم :اینجا چه مى کنى؟
گفت دلتنگ روزگاران بودم ،گفتم خوبى؟
گفت دوست داشتم مى بودم. گفتم غریبى؟گفت زمانى آشناتر از من نبود.
پرسیدم چرا اینقدر بى جانى؟ گفت بس که جان دادم.
دلم سوخت به رسم جهل مهربان گونه گفتم، سیگار؟
گفت آمده بودم نفس تازه کنم و رفت، همانطور که دور مى شد گفتم:
راستى اسمت را نگفتى ؟
به آرامى گفت: تا دیروز عشق، امروز را نمى دانم…
درون مطرود و بیرون مجبور، راه سوم را نشانم بده عزیز ساده صبورم،
همین…
تعداد صفحات : 4