خسته ام از نوشتن از عشق ،از نوشتن از اینهمه دروغ...
خسته از این کلمات کودکانه ، از دلخوشی های بچگانه
خسته از این سردرگمی، خسته از فراموش کردن بودنم
فراموش کردن هستی ام، وجودم
خسته از کشیدن منحنی به شکل قلب و پرتاب تیری بسوی آن.
خسته از دویدن برای رسیدن ، برای رسیدن به هیچ
خسته از شنیدن نجوای ناله های عاشقانه ی عاشقی
در کنج تنهایی هایش.
خسته ام از این اعتیاد قلبم به عشق، از اعتیاد چشمم به اشک
خسته از باور دروغی به نام عشق، خسته از این قمار، قمار دل
که آخرش چه برنده باشی چه بازنده ، بازنده ای بیش نخواهی بود
خسته از جارو کردن خرده شیشه های دل خسته،
از بریده شدن دستم از دست این خرده شیشه های مقدس
خسته از مرهم گذاشتن براین زخمهای کهنه
خسته ام از به زیر سوال بردن عشق
خسته ام ، خسته... خسته ی خسته...